جدول جو
جدول جو

معنی وی ستو - جستجوی لغت در جدول جو

وی ستو
(سُ)
مرکّب از: وی + ستو = ستود، ویستود. کافر. منکر. مقابل خستو به معنی معترف و مؤمن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، رجوع به ویستود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویستور
تصویر ویستور
(پسرانه)
گشوده و منتشر شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویستا
تصویر ویستا
(دخترانه)
دانش و فرهنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیاستو
تصویر بیاستو
دهان دره، خمیازه، بوی دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاستو
تصویر پیاستو
بیاستو، دهان دره، خمیازه، بوی دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویدستر
تصویر ویدستر
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سمور آبی، بیدستر، سگ لاب، بادستر، قندس، هزد، بیدست، سقلاب
فرهنگ فارسی عمید
(دُ پَ رَ)
حلاق. (دهار). موی تراش. موی پیرای. موی استر. مزین. آینه دار. حلاق. دلاک. سلمانی. گرا. گرای. (یادداشت مؤلف) : چون ساعتی ببود و وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر پیش شیخ آمد. (اسرارالتوحید ص 108).
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست به یک هفته از او موی سترد.
سوزنی.
و رجوع به موی ستردن شود، که موی برد، چون نوره و امثال آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای است از دهستان پشتکوه شهرستان گلپایگان با 3023 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
شهری است در ماوراء بلغار و میان آن تا بلغار، سه ماه راه است، در فصلی از سال شبهای این سرزمین در کوتاهی به حدی میرسد که تاریکی را نمی بینند و بالعکس درفصل دیگر روشنایی مشاهده نمیشود، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ گُ دَ)
باور نکردن. منکر شدن: به درستی که فروفرستادند بر شما در این نبشته که چون بشنوند نشانهای خدا، ویستود شوند بدان و خندستانی کنند بدان. (فرهنگ فارسی معین از ترجمه و قصه های قرآن 1:51 و ترجمه آیۀ140 سورۀ 4، در ترجمه و قد نزل علیکم فی الکتاب أن اذا سمعتم آیات اﷲ یکفر بها و یستهزاء بها...)
لغت نامه دهخدا
حنظل یا کدوی وحشی، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
مقابل خستو، مقابل مقر، مقابل معترف، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام معبدی است ترسایان را و با طای حطی هم آمده است که میاسطو باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به میاسطو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
بیدستر. نام حیوانی است بحری، و در خشکی هم می باشد، و خصیۀ اورا آش بچگان گویند. (آنندراج) (برهان). بیدستر است که سگ آبی باشد. (انجمن آرا). بیدستر. گند یا جند بیدستر خایۀ آن است. رجوع به بیدستر و جندبیدستر شود
لغت نامه دهخدا
بیاستو، دهان دره، خمیازه:
پیاستو نبود خلق را مگر بدهان
ترا بکون بود ای کون بسان دروازه،
معروفی،
، بوی دهان، (شعوری ج 1 ص 261)، نیز رجوع به بیاستو شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
بی ستود. بی ستو. وی ستو. منکر. کافر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
قسمی بازی با ورق، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
یونانی نیایشگاه ترسایان دیر و معبدتر سایان. توضیح خاقانی درتحفه العراقین (در ستایش مادر: خویش) گوید مریم سکنات گاه بهتان زهراحرکات وقت احسان... نسطوری و موبدی نژادش اسلامی و ایزدی نهادش... بر راه میاسطو نشسته هیروتی (هیرونی) را زبان گسسته... شارح تحفه بزبان اردو نوشته: (میاسطو فرمانروای ترسایان و نصاری) مینورسکی این بیت را چنین ترجمه کرده: (وی (مادر خاقانی) در جاده معبد نشسته و باسکوت بجادوگری (ک) (گوش میداد) و سپس گوید: دکتر هنینگ حدس میزند که کلمه مشکوک (میاسطو) محرف (مناستر) (دیر معبد) باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاستو
تصویر بیاستو
خمیازه، بوی دهان گند دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی ستوده شدن
تصویر وی ستوده شدن
باورنکردن منکرشدن: (و بدرستی که فرو فرستادند بر شما درین نبشته که چون بشنوید نشانهای خدا ویستود شوند بدان و خندستانی کنند بدان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی ستور
تصویر وی ستور
منگر کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویست
تصویر ویست
قسمی بازی باورق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی ستود
تصویر وی ستود
منگر کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاستو
تصویر بیاستو
خمیازه، بوی دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویست
تصویر ویست
قسمی بازی با ورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وی ستود
تصویر وی ستود
((سُ))
وی ستو. بی ستود. بی ستو، منکر، کافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی سو
تصویر بی سو
خنثی
فرهنگ واژه فارسی سره
گسستن، پاره کردن، جدا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شنای قورباغه
فرهنگ گویش مازندرانی
حمله ی ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
هموار کردن شالیزار با پا، به جلو هل دادن، آب دستمال کردن
فرهنگ گویش مازندرانی